ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

تولد تولد تولدت مبارك

سلام بابايي ترانه  از طرف خودم و ترانه تولد شما رو بهت تبريك ميگم................. امروز روز تولد بابايي هست و به همين مناسبت ما ديشب سه نفري رفتيم لواسون و توي رستوران روياها غذا خورديم . البته يكم از غذاهامونو به شما هم داديم. به ما كه خيلي خوش گذشت شما هم به نظرم بهت خوش گذشت چون رستوران سنتي توي فضاي باز بود و هوا عالي بود و توي حوضچه مانندي كه اونجا داشت يكدونه مرغابي بود كه شما كلي براش ذوق ميكردي و وقتي براش نون خورد ميكردن و ميخورد شما با صداي بلند ميخنديدي و به ما نشونش ميدادي.....قربون دل مهربون دختر طلاي خودم بشم. ...
16 مرداد 1392

بازگشت به كار

ترانه خانم گلم من امروز دوباره بعد از سه ماه مرخصي بدون حقوق برگشتم سركار.........پرستارت طاهره خانم نگهت ميدارن. اميدوارم زودي به شرايطتت عادت كني. البته الان يك ماه و نيم هست كه با طاهره هستي و آشنا شدي ولي بازم توكل به خدا دارم براي اينكه بهت سخت نگذره........  فقط ميتونم بگم خيلي دلم برات تنگ شده و اين دقايق آخر ديگه طاقت ندارم.( ساعت كاريم از 7:30 صبح هست تا 14:45  و من قبل از هفت از خونه در ميام و احتمالا حدود سه و نيم ميرسم خونه.......) خيلي دوستت دارم بوسسسسسسسسسسسسس گنده و آبدار
16 مرداد 1392

به بهانه شب شهادت حضرت علی

دیوانه ی تو هــر که شد عاقل نمی شود یک لحظه هم ز عشق تو غافل نمی شود مـــولا جـواز نوکریم چــون به دســت تو امضاء و مهر خورده که باطل نمی شود  باشــد رضـای حــضــرت حـقّ آروزی دل امــا بــدون حـبّ تو حـــاصل نمی شود نامردمان کـــــوفه عجب بی وفــا شدند آدم چنین سیه دل و جــاهل نمی شود عدل و کــرم برای هــمه دایر است وبس لطف تـو کم ز مـحــضر قاتل نمی شود ...
7 مرداد 1392

امروز خیلی خوشحالم

ترانه خانمم راستشو بخوای من از روز 16 مرداد باید برگردم سرکار یعنی از چهارشنبه هفته آینده   از اول تیر طاهره خانم ( پرستار مهربون شما ) میان خونمون و روزی چند ساعتی پیش شما میمونن تا هم شما بهشون عادت کنی و هم ایشون عادتای شما دستشون بیاد. خداروشکر تا امروز که هفتم مرداد هست هم شما خیلی باهاشون دوست شدی تا حدی که راحت میپری بغلشون براشون حسابی قهقهه میزنیو توی بغل ایشون میخوابی و از دستشون غذا میخوری و............... و امروز که برای اولین بار برای حدود 5 ساعت شما رو با ایشون تنها گذاشتم نبودنمو زیاد احساس نکردی و مثل همیشه سر ساعت غذا خوردی و بازی کردی و خوابیدی...........خداروشکر یکی از نگرانیهام برطرف شد........خداروشکر ...
7 مرداد 1392

اولین عکس پرسنلی دخملی

ترانه خوشگلم امروز با بابایی رفتیم که برای گرفتن گذرنامه شما اقدام کنیم تا اگر یک موقع قرار شد بریم سفر خارجهههه   معطل پاسپورت جنابعالی نشیم.. فرمهاشو پر کردیم و بابایی رضایت نامه محضریشو پر کرد و عصر هم رفتیم عسک پرسنلی از شما گرفتیم .....خدای من تو پارسال این موقع کجا بودی که حالا واسه من میخوای گذرنامه داشته باشی ...
7 مرداد 1392

تولد تولد تولدت مبارک

عزیزم امشب شب تولدته پارسال یک همچین ساعتی ما منتظر بودیم که آخرین شب دونفریمون به پایان برسه و توی عزیز دلو فرداش بدنیا بیاریم.................خوش اومدی گلم.     راستش فردا هشتم مرداد 92 روز تولدت و مصادف با 21 رمضان و شهادت حضرت علی هست که بخاطر همین فردا برات تولد نمیگیرم. فقط دوست دارم یک کیک خونگی درست کنم و با بابایی چند تا عکس بگیریم ولی دو سه روزی هست که یکسری وسایل تولد با تم هلو کیتی از تیساگل سفارش دادم که در اولین فرصت برات یک تولد درست و حسابی بگیرم.البته سعی میکنم   دیروز و امروز رفتم کوچه مهران و پارچه برات خریدم که لباس عروس برای تولدت بدوزم برات. دو تا مدل از نت گرفتم که خوشم اومده و هر دو مدلشو...
7 مرداد 1392

قربون نحوه خوابیدنت

فدات بشم که هر شب یک مدل انتخاب میکنی برای خواب یکشب دمر یکشب روی دست یک شب طاق باز یک شب هم پاهاتو تکیه میدی به پشتی یا دیوار بغل رختخوابت ( آخه دو سه هفته ای هست که برای اینکه جات خنکتر باشه و جای غلت زدن داشته باشی توی اتاق کامپیوتر میخوابونیمت) ...
7 مرداد 1392

آش دندونی

ترانه خانم گلم. شما روز شیبه مورخ 29 تیر 92 اولین دندونو در آوردی ( پائین سمت راست) روز یکشنبه 30 تیر هم دومیشو ( پائین سمت چپ) ...منم روز چهارشنبه برات آش دندونی پختم. راستشو بخوای من توی عمرم دو سه بار بیشتر آش نپخته بودم ولی دوست داشتم این آش دندونی شمارو خیلی خوب بپزم. توی اینترنت کلی سرچ کردم و دستورشو گرفتم و از روز قبلش ( سه شنبه 1 مرداد ) مقدماتشو آماده کردم. و چهارشنبه هم پختم........فدای دندونای ناز شما بشم.   ...
7 مرداد 1392

اولین قدم

ترانه قشنگم امشب یعنی در شب تولدش اولین قدم زندگیشو برداشت. از دیروز هر بار بلند میشی از روی زمین دستاتو ول میکنی و سعی میکنی خودت بایستی چند ثانیه میایستی و کلی میخندی و بعد یا میپری توی بغل ما یا میشینی.پیشرفتت قابل توجه هست ولی حدود یکساعت پیش بعد از ایستادن و خندیدن سعی کردی و دو قدم برداشتی و خودتو انداختی توی بغلم       فدای تو بشم دختر نازم ...
7 مرداد 1392

دیدی ایستادن ترس نداره!!!!!!!!!!!!!!

قربون شکل ماهت برم عزیزم توی این یک ماه اخیر هر بار منو بابایی سعی میکنیم وقتی ایستادی دستتو رها کنیم که خودت بدون کمک ایستادنو تجربه کنی، تا میفهمیدی دستت به جایی تکیه نداره میترسیدی و آروم مینشستی. ولی حدودا نیم ساعت پیش وقتی مثل همیشه دستتو به من تکیه دادی تا بلند شی، وقتی کاملا ایستادی دستتاتو رها کردی و با ترس و یکم لبخند به من نگاه کردی . منم با کلی ذوق تشویقت کردم. ولی بعد از چند ثانیه نشستی............ آخه دختر اینقدر ترسوووووووووووووووو ...
6 مرداد 1392